غنچه نشکفته دوشنبه 87 اسفند 5 :: 10:24 صبح :: نویسنده : حجت حجتی نیا
زهرا جون . سلام بابایی. اگه بودی الان دیگه خوب خوب حرف می زدی . دیگه سلام می کردی . به باباخسته نباشید می گفتی .ولی حیف . حیف و صد حیف اون وقتا فکر می کردم هر کی عزیزی رو از دست میده 40 روز ، 4ماه و ده روز دیگه 1 سال که شد یواش یواش فراموش می کنه . وقتی مامانم می گفت ده ساله داییت شهید شده ولی برای من روز به روز سخت تر از دیروزه و فراقش بیش از بیش اذیتم می کنه پیش خودم فکر می کردم مامانم دیگه زیادی احساساتیه .هووووووووووووووووو 10 ، 15 ساله داییم شهید شده مامانم هنوز تا اسم داداش میارن اشکش جاری میشه ؟! این کیه دیگه ؟! ولی حالا چی ؟سه چار سال گذشت. هی گفتم دیگه یادم میره .نه . روز به روز بدتر شد و غم از دست دادنت مث یه غده تو دلم رشد میکنه و هر روز بار سنگین تری رو دل زارم میذاره .فقط دلم به این خوشه که یه جورایی به دادم برسی و اونجا واسم یه کاری بکنی .
خیلی دلم واست تنگ شده . ولی با همه این حرفا نمی دونم چرا همیشه یه حس غریبی میگه تو بر میگردی ومن همیشه منتظرت می مونم که برگردی. منتظرت می مونم یا بیای یا بیام بالاخره می بینمت موضوع مطلب : منوی اصلی آخرین مطالب آمار وبلاگ بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 10
کل بازدیدها: 13664
|
||